ادبيات نظري تحقيق حيطه هاي انحطاط مغرب زمين، عوامل اجتماعي، علمي، فرهنگي، سياسي، اقتصادي
ادبيات نظري تحقيق حيطه هاي انحطاط مغرب زمين، عوامل اجتماعي، علمي، فرهنگي، سياسي، اقتصادي |
دسته بندي | علوم انساني |
فرمت فايل | doc |
حجم فايل | 116 كيلو بايت |
تعداد صفحات فايل | 49 |
ادبيات نظري تحقيق حيطه هاي انحطاط مغرب زمين، عوامل اجتماعي، علمي، فرهنگي، سياسي، اقتصادي
تعداد صفحه :49 در قالب ورد قابل ويرايش
بخشي از متن :
حيطه هاي انحطاط مغرب زمين (غرب)
ديدن اروپاي پرزرق و برق فعلي، شايد مجال كمتري به انسان بدهد كه در مورد گذشته تاريك اروپا يا حقايق مخفي گذاشته شده در مورد انحطاط تمدن كنوني غرب، فكر كند؛ اما ديدن همين اروپا در قرون وسطي رقت برانگيز است؛ روزگاري كه مسلمين از امپراتور روم در اوج عظمتش سرآمد بود و مردم در رفاه ، پاكيزگي و نظافت چه در شهر و چه از نظر بهداشت فردي و امنيت زندگي ميكردند، صنايع بزرگي در آن به وجود آمده بود و در نهايت بودند، اما اروپايي ها ر لندن، حتي يك چراغ براي نمونه نمي سوخت، و در شهر پاريس خياباني كشيده نشده بود[1] غرب در طي روزگار خوش خود، از رنج هاي بي شمار حاصل از دنياي سراسر غرق در پيشرفت علوم شاهد حوزه هاي انحطاط فراواني ميباشد، و ما به بخشي از آن مي پردازيم:
الف- فرهنگي- علمي
حيطههاي انحطاط غرب را بايد در شاخصههاي كلي اين جامعه مشااهده كرد. و سرمنشا تمام عوامل انحطاط همان انديشه اومانيستي است كه از عهد رنسانس شكل گرفته بود. علامه جعفري، در كتاب « فرهنگ پيشرو»، به نقل از اريك فروم مي نويسد چيزي كه اريك فروم نيز در مورد انحطاط غرب، بدان رسيده است اين گونه بيان مي كند:.
1- انسان تنها موجودي است كه همنوعان خود را بدون دليل بيولوژيكي مي كشد.
2- روان شناسي مدرن تاحد بسياري روح مرده است; چون به انسان زنده كامل نظر ندارد و به سادگي او را قطعه قطعه مي كند.
3- انسان را مي توان در اجتماع امروز ابزاري دانست كه هنوز براي آن ماشيني وجود ندارد. در اين اجتماع، انسان كامل خود را به عنوان يك كالاي فعال مي بيند.
4- در اجتماع امروز، انسان به يك صفر تبديل شده يا قطعه اي از يك ماشين است و تا وقتي كه يك اجتماع سود و توليدات را به عنوان هدف عالي و نتيجه همه تلاش هاي انسان مي بيندنمي توان جزاين پيش بيني ديگري داشت.من گمان مي كنم كه نظام اجتماعي موجود جوانه متلاشي كردن را در خود دارد [2]
1- اومانيسم گرايي علمي
باشيوع گرايش شديد به علم و مركز توجه قرار گرفتن حس و تجربه و عقل انساني به عنوان تنها عوامل براي پيشرفت و ترقي انسان غربي كم كم در دام انسان گرايي افتاد. در اين ديدگاه فرد به جامعه تقدم دارد. فرد نقطه مركزي ست و آنچه حول محور او ميچرخد، بايد به گونه اي در خدمت او وتامين خواسته ها و نيازيهاي او باشد[3]
1) رنسانس
از قرن 13 به بعد ابتدا نهضت رنسانس ادبي سپس پروستانتيسم و پس از آن نهضت روشنگري كليساي كاتوليك را به چالش طلبيدند. و خود موجب بروز انقلابات اجتماعي و فكري فراوان شدند
در طي نهضت رنسانس بيشتر آثار ادبي روم و يونان ترجمه شد فرهنگ كلاسيك روزگار شرك از چنان ارزشي برخوردار شد كه گويا زمانه به 15 قرن به عقب رفته است. ويل دورانت در مورد عقايد مردان عهد رنسانس چنين مي آورد: «اومانيست هاي عصر رنسانس با چنان افتخار از دوران طلايي روم ياد مي كردند كه اصول مسيحيت اسطوره اي است كه با نيازهاي اخلاقي و خيالي توده مردم سازش ناپذيراست, اما كساني كه انديشه آزاد دارند نبايد آن را جدي تلقي كرد. اومانيست ها درسخنراني هاي عمومي خود از مسيحيت دفاع مي كردند؛ خويشتن را آشكارا پايبند مسيحيت نجات بخش نشان مي دادند و ميكوشيدند تا تعليمات مسيح و فلسفه يونان را هماهنگ كنند؛ اما همين تلاش سرانجام رسوايشان كرد؛ آنها به طور ضمني عقل را مرجع برتر مي دانستند و مكالمات افلاطون را با عهد جديد برابر مي نهادند و... زندگي اومانيست ها نمودار معتقدات واقعي آن ها بود، بسياري از آنان در عمل از موازين خلاقي دوران شرك، آن هم بيشتر از جنبه شهواني و نه رواقيش؛ پيروي مي كردند»[4]
مردان رنسانس با تن زدن از آخرت انديشي، با شور و شوق تازهاي به امكانات زندگي در همين دنيا نگريستند. ابتدا انظارشان به فرهنگهاي كلاسيك باستان ، به هنر و ادبيات، و به تعبير ديگر«دانش» دنيوي ولي غير علمي جلب شده بود. ولي نبوغ لئوناردو داوينچي در زمينههاي مختلفي چون هنر، مهندسي و كالبد شناسي ظاهر شده بود. اكتشاف سرزمين هاي دور دست و پديده هاي طبيعي هر چه بيشتر كنجكاوي ماجراجويان را دامن مي زد. ديگر براي شقاق بين ايمان و عقل در فلسفه اواخرقرون وسطي و تخطئه اعتبار كليسا در نهضت اصلاح يعني اشتياق جست و جوي دانشي را كه بتوان بدون توسل به اقوال ثقات قدما بر آن توافق كرد، تيز تر كرده بود. با از هم گسستن سنتز{عقل و دين يا علم و دين} قرون وسطي، تشتت و تنوع افكار بيشتر و روحيه پژوهش شايع تر گشته و نقش مهم تري به فرد ر طلب حقيقت واگذار شده بود [5]
نتيجۀ نهضت رنسانس گرچه در سالهاي بعد رشد علمي اروپا بود؛ اما بستر نشو و نماي دانش را در غرب از همان ابتدا در بستري مشركانه و غير ديني قرار داد. اومانيست ها آن چنان با اعجاب و عظمت از روم و يونان سخن مي گفتند كه گويا تمام سالهايي كه اروپا, مسيحي بوده است جز دوران عقب ماندگي و قرون تاريكي چيزي نبوده.
همچنين اومانيسم با تاكيد فراوان بر جنبه هاي شهواني و لذت طلبانه عهد كهن؛ زمينه شكل گيري علم در فضايي دنيوي و غير اخلاقي را فراهم كرد.و نقش مسيحيت در اين ميان قابل توجه است.چرا كه رنسانس واكنشي در برابر ترويج بيش از حد زهد و رهبانيتي بود كه مسيحيت بدان ميپرداخت. مسيحيت به جاي تنظيم درست روابط دنيا و آخرت و معرفي صحيح بهره گيري از نعمتهاي اين جهاني به رهبانيتي افراطي توصيه مي كرد.چنين توصيه هايي شايد درسالهاي ضعف و انحطاط جامعه روستايي غرب آرامش ميداد و فقر و بيچارگي مردم را توجيه مي كرد؛ اما با آشكار شدن نشانههاي رشد اقتصادي اين نگرش زاهدانه در ميان روحانيون مسيحي نيز طرفداراند كمتري يافت. مسيحيت پاسخگوي نيازها و جامعه جديد نبود و قبل از آن كه اقتدار رسمي خود را از دست بدهد در پرتو تحولات اروپا و نهضتهاي اصلاح طلبانه نفوذ خودرا به ويژه درميان اشراف و طبقه متوسط از دست داده بود و استقبال فراون مردم از ادبيات مشركانهي اومانيستها درعهد رنسانس بهترين شاهد اين مدعا است.[6]
2) دانشمندان هنجار شكن
با مروري بر تحولات عقيدتي- مذهبي و فرهنگي- سياسي غرب به ويژه تحولات مربوط به دوره نو گرايي از سده 17 به اين طرف، در مي يابيم كه چگونه دوره مزبور روند رو به رشدي را در جهت مبارزه با فلسفه و فلسفه كلاسيك از يك طرف و مخالفت با دين و دينداران از طرف ديگر نشان مي دهد. اصولا فلاسفه و نظريه پردازان و معماران عصر نوين از سده 17 به اين طرف به مبارزه جدي با عواملي پرداختند كه به نظر آنان سد راه پيشروي تجدد گرايي و بيداري و مانع تحقق اهداف نوگرايان به شماار مي رفت. آنان از سويي با فلسفه مدرسي ارسطويي به مخالفت برخاستند، زيرا آن را ر معرفت شناس كافي نمي دانستندو از سويي به ضديت و مبارزه با كليسا برخاستند.
از سده 17 به بعد, يعني از عهد رنسانس به اين طرف، كم رنگ شدن تدريجي مظاهر و مفاهيم ديني را به صورت قابل ملاحظه اي مي توان از نظر گذراند وبه نوبه خود، هر يك از فلاسفه غربي اين دوره كه مي رسيد، به نحوي از نظريه پرازان قبل خود تاثير مي پذيرفت و به گونه اي در تحولا فكري نسل بعد اثر داشت. همه اين تاثير ئ تاثرات به سهم خود حكم حلقات به هم پيوسته زنجيري را دارد كه سير تحولات ديني و عقيدتي، فرهنگي- سياسي غرب را ترسيم ميكند. تجربه گرايي هابز، دست در دست نظام ديالكتيك هگل دارد و ديالكتيك هگل خوراك طبيعت گرايي را فراهم مي آورد؛ و هر سه با هم پشتوانه ماترياليس ميگردند و اين چهار با هم در نظريه تحول انواع داروين رخ مي نمايد. روح همه اين نظام هاي فكر ي يك چيز است و آن طبيعت گراايي يا ماده گرايي است. چنين روحي پشتوانه تفسير همه چيز حتي دين و آموزه هاي ديني قرار مي گيرد. دين بر اين اساس پديده اي طبيعي و تاريخي بيش نيست..پديده اي كه از تجربه شخصي افراد بالاتر نميرود و در گردونه تحولات اجتماعي و فرهنگي، رنگارنگ، تحول مي يابد، بي آن كه از اصل ثابتي برخوردار باشد..[7]
بروز دانشمنداني كه به تاييد مباني فكري علم بدون دين، كمك مي كردند تاثيرات فراواني در انحطاط فرهنگي غرب امروز دارد. «نيچه» و «ويلهلم» كه از جمله مخالفين اخلاق و دين هستند. اعتقاد دارند: « فرو ريختن ايمان به خدا، راه را براي پرورش كامل نيروهاي آفريننده انسان ميگشايد. خداي مسيحي با امرو نهي هايش ديگر راه را براي ما نميبندد و چشمان انسان ديگر به يك قلمرو دروغين زبر طبيعي،به جهان ديگر به جاي اين جهان، دوخته نمي شود»[8] به عقده نيچه، مسيحيت با ترغيب انسان ها به كسب به كسب صفاتي مانند نوع دوستي، شفقت، خيرخواهي، تسليم، و سرسپاري، شخصيت واقعي انسان را سركوب مي كند و آن را از شكوفايي باز مي دارد.[9]
3) عقل گرايي افراطي
در نيمه قرن هجدهم كه آن را«عصرروشنائي» ميگويند؛ عقل بمنزله معبودي شناخته شد،كه جهان خارج آفريده آن است و ميتواند بر تمام نواحي زندگي تسلط يابد و در تمام آن موارد به راي خود عمل نمايد و انسان از اين جهت در كارهايش آزادي كامل دارد و كسي جز خودش حق ندارد آن را محدود نمايد و از اين راه عصر دخالت دين در زندگي افراد بشر پايان يافت! عصر روشنائي با پايان قرن هيجدهم پايان پذيرفت و قرن نوزدهم فرا رسيد و ضربهء مهلك خود را بر پيكر انسانيت و فلسفهء عقلي او وارد ساخت؛زيرا«فلسفه ساختگي»اين قرن اعلام ميكرد كه «ماده»همان خداست!اوست كه عقل را پديد ميآورد و در ادراكات انسان اثر ميگذارد!
از اين راه هم عقل و هم انسان كوچك، شمرده شد،نه تنها نتوانست خداي خود و خداي اشياء ديگر باشد بلكه مخلوق «طبيعت»و بندهء«مادهء» بشمار آمد. سپس«داروين» با تئوري تكامل تدريجي حيوانات و اينكه انسان از نسل ميمون است ارمغان تازهاي براي بشريت آورد و كتاب«بنياد انواع»را در سال (1859)و كتاب«اصل انسان»را در سال(1871)منتشر ساخت. و از اين راه آدمي تمام شخصيتي را كه طرز تفكر مذهبي از قبيل كرامت و گل سرسبد عالم بودن باو اعطا ميكرد از دست داد همانطور كه فاقد نعمتهائي ازقبيل:مثبت بودن و استقلال و تسلط داشتن كه فلسفهء«عصر روشنائي» باو عنايت ميكرد،گرديد و آدمي در اين عصر،بشكل حيواني درآمد مانند ديگر حيوانات و اگر براي او سيطرهاي در اين عصر هست برگشت آن به حيوانات ديگر در دوران گذشته است. اين طرز تفكر كه آدمي نسبت بخود و جهان خارج از خود داشته و همه روزه رنگ تازهاي بخود ميگرفته طبعا در نظامها و قوانين زندگي و رفتار فردي و اجتماعيش اثرات سوئي داشته است زيرا بهيچوجه ممكن نيست ميان طرز تفكر آدمي و رفتار خارجيش جدائي افكند. وهمچنين اثرات سوء اين طرز تفكر غلط، در رفتارش در برابر ميلهاي فطري و استعدادها و نيروهايش و اخلاق پسنديده اجتماعيش آشكار گرديد. لذا همواره اروپا گرفتار افراط و تفريط بود
[1] - شريف، ميان محمد، منابع فرهنگ اسلامي، صص 17-21
[2] - محمدتقي جعفري، فرهنگ پيرو، فرهنگ پيشرو، موسسه تنظيم و نشرآثار علامه جعفري، 1390، ص 190
[3]- محمد حسن حيدري و ديگران ، فصلنامه اسلام و پژو هش هاي تربيتي، بررسي تطبيقي ارزش ها در اسلام و ليبراليسم و دلالت هاي تربيت اخلاقي آن 1391، ص89
[4]- ويل دورانت, تاريخ تمدن, ج5, ص96
[5]- ايان باربور، علم و دين، ص55
[6]- محسن عباس نژاد، يشرفت دانش، ص 280-281
[7] - سيد احمد رهنمايي، غربشناسي، ، انتشارات موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني، 1388، ص 217و 281 ( با اندكي تغيير و تلخيص )
[8]- كاپلستون، فردريك، تاريخ فلسفه، ج7، ترجمه داريوش آشوري، انتشارات علميوفرهنگي و انتشارات سروش، تهران، 1370، ص 393-394
[9]- فردريش نيچه، فراسوي نيك و بد، ترجمه داريوش آشوري، خوارزمي، تهران، 1373، 222و 260